قرص کتاب علوم
یکي بود يکي نبود . غير از خدا هيچکس نبود .
دو تا کبوتر همسايه بودند که يکي اسمش «نامه بر» و يکي اسمش «هرزه» بود. يک روز کبوتر هرزه گفت:«من هم امروز همراه تو به سفر مي آيم.»
نامه بر گفت:«نه، من مي خواهم راست دنبال کارم بروم ولي تو نمي تواني با من همراهي کني. مي ترسم اتفاق بدي بيفتند و بلايي بر سرت بيايد و من هم بدنام شوم.»
هرزه گفت:«ولي اگر راستش را بخواهي من صدتا کبوتر جلد را هم به شاگردي قبول ندارم و چهل تا مثل تو را درس مي دهم. من بيش از تو با مردم جورواجور زندگي کرده ام، من همه پشت بامها، همه سوراخ سنبه ها، همه کبوتر خان ها، همه باغها و دشتها را مي شناسم و خيلي از تو زرنگترم. وقتي گفتم مي خواهم به سفر بيايم يعني که من از هيچ چيز نمي ترسم.»
نامه بر گفت:«همين نترسيدن خودش عيب است. البته ترس زيادي مايه ناکامي است ولي خيره سري هم خطر دارد. همه کساني که گرفتار دردسر و بدبختي مي شوند از...
هويجك تنبل
يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود.
روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين
بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان
مي سپارند و مي روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند.
گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي کشيد و شروع کرد به ...
يكي بود يكي نبود پيرزني بود كه از دار دنيا فقط يك پسر داشت.
اسم اين پسر حسني بود، پيرزن پسر خود را خيلي دوست داشت،
اما افسوس كه حسني تنبل و بي عار و پر خور و بي كار بود! حسني
آنقدر خورده بود كه مثل يك غول شده بود، به خاطر همين هم «پهلوان پنبه»
صدايش مي كردند. پهلوان پنبه صبح تا شب مي خورد و...
يکي بود يکي نبود . غير از خدا هيچکس نبود . دو تا کبوتر همسايه بودند
که يکي اسمش «نامه بر» و يکي اسمش «هرزه» بود. يک روز کبوتر هرزه
گفت:«من هم امروز همراه تو به سفر مي آيم.»
نامه بر گفت:«نه، من مي خواهم راست دنبال کارم بروم ولي تو نمي تواني
با من همراهي کني. مي ترسم اتفاق بدي بيفتند و بلايي بر سرت بيايد و
من هم بدنام شوم.»
هرزه گفت:«ولي اگر راستش را بخواهي من صدتا کبوتر جلد را هم به شاگردي
قبول ندارم و چهل تا مثل تو را درس مي دهم. من بيش از تو با مردم جورواجور
زندگي کرده ام، من همه ...
يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد
تا به شهر برود. خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به
سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد
معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود. روستايي کوله بار را به
دوش گرفت و...
روزي, روزگاري گنجشكي در چله زمستان از لانه بيرون آمد كه دانه پيدا كند. كمي كه از لانه دور شد, ديد تا چشم كار مي كند بر بيابان از برف سفيد شده و هر جا هم آب بوده يخ بسته. گنجشك رفت نشست رو يك تكه يخ. اين ور و آن ور نگاه كرد بلكه چيزي گير بياورد. اما هر چه چشم انداخت چيزي پيدا نكرد. گنجشك كه سردش شده بود و پاهاش حسابي يخ كرده بود به يخ گفت «اي يخ! تو چرا اين قدر زور داري؟» يخ با تعجب گفت «من زور دارم؟ اگر...
روزي, روزگاري در ده قشنگي زن و شوهري زندگي مي كردند كه بچه نداشتند و هميشه دعا مي كردند كه خدا بچه اي به آنها بدهد. روزي از روزها, زن داشت ديزي آبگوشت بار مي گذاشت كه يك دانه نخود از ديزي پريد توي تنور و به صورت دختر زيبا و ريزه ميزه اي درآمد. در اين موقع, يكي از همسايه ها كه خيلي وقت ها سر به سر اين و آن مي گذاشت, از بالاي ديوار سرك كشيد و صدا زد «آهاي خواهر! دخترهاي ما مي خواهند بروند صحرا خوشه بچينند. تو هم دخترت را بفرست با آنها برود به صحرا.» زن كه بچه نداشت و مي دانست زن همسايه دارد سر به سرش مي گذارد خيلي غصه دار شد. از ته دل آه كشيد و ناله كرد. نخودي صداي گرية زن را شنيد. زبان باز كرد و از تو تنور صدا زد «مادرجان! من...
یكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكي نبود. هر چه رفتيم راه بود؛ هر چه كنديم چاه بود؛ كليدش دست ملك جبار بود! زن و مردي بودند و دختري داشتند به اسم فاطمه. فاطمه هر وقت مي رفت مكتب كه پيش ملاباجي درس بخواند, در راه صدايي به گوشش مي رسيد كه «نصيب مرده فاطمه.» دختر مات و متحير مي ماند. به دور و برش نگاه مي كرد و با خودش مي گفت «خدايا! خداوندا! اين صدا مال كيست و مي خواهد چه چيزي به من بگويد؟» اما هر قدر فكر مي كرد, عقلش به جايي نمي رسيد و ترس به دلش مي افتاد. يك روز قضيه را با پدر و مادرش در ميان گذاشت و آن ها هم هر چه فكر كردند نتوانستند از ته و توي آن سر در بيارند. آخر سر گفتند «تا بلايي سرمان نيامده, بهتر است بگذاريم از اين شهر برويم.» بعد هر چه داشتند فروختند و راهشان را گرفتند و از آن شهر رفتند. رفتند و رفتند تا همة نان و آبي كه...
يزدگرد اول پادشاه ساساني معروف به يزدگرد گناهكار بود . از ثروتمندان هم بهانه مي گرفت و از اين راه مال آنها را تصاحب مي كرد .
روزي يزدگرد با عده اي از بزرگان در ايوان قصر خود نشسته بودو صحرا را مي نگريست . ناگاه اسبي زيبا در حال تاخت رو بقصر ديد . آنچنان شيفته اسب شد كه دستور داد تا آنرا بگيرند . ...
در زمانهاي خيلي قديم، حتي قبل از پادشاهي آرتور شاه، مرد آهنگري زندگي مي كرد كه قدش فقط 50 سانتيمتر بود. او آنقدر كوتاه بود كه براي نعل كردن اسبها بايد روي چهارپايه مي ايستاد. اما اين مشكل او را نگران نمي كرد، زيرا برخلاف اينكه خيلي كوتاه بود ولي شجاع و قوي بود. در حقيقت او قلبا مطمئنا بود كه روزي يك شواليه مي شود و با دختر پادشاه آن سرزمين...
شايد هيچ كس تا حالا آن سوراخ كوچك روي خاكهاي باغچه را نديده باشد . حتي پدر كه هر روز به باغچه آب مي دهد ! اين سوراخ كوچك ، خانه كرم خاكي صورتي است كه لابه لاي ريشه گلها زندگي مي كند . هر بار كه پدر باغچه را...
واي اينجا چقدر سر و صداست . بلوز : برو كنار ، اينجا جاي خودمه . دامن : نه خير ، تو برو كنار ، اينجا جاي منه . جوراب : اصلاً هر دوتون بريد كنار ، اينجا فقط جاي منه . شلوار : بلوز خانم ، الان مي آيم و آستين هايت را پاره مي كنم تا ادب...
آقاي ميخ روي ديوار راه مي رود ، ديگر كلافه شده است ، آقاي چكش خيلي دير كرده است ، آقاي ميخ منتظر است آقاي چكش زودتر از راه برسد و او را داخل ديوار بفرستد تا بتواند استراحت كند . خانم تابلو هم حسابي...
در زمانهاي قديم ، دختري به نام شادي ، براي همه مردم ده نان مي پخت . همه مردم هر روز مي آمدند و از شادي ، نان مي خريدند . روزي از روزها كه كنار تنور نشسته بود و نان مي پخت ، يكدفعه ديد كلاغ سياهي به طرفش پرواز مي كند ، كلاغ سياه نزديكتر شد ، يك نان به منقارش گرفت و پرواز كرد . روز بعد و روزهاي بعد هم...
در روزگاران خيلي دور ، مرد خداشناس و مؤمني زندگي مي كرد كه هميشه مواظب همه بود و دلش نمي خواست هيچكس حتي يك مورچه هم ، كوچكترين ناراحتي از او ببيند ! او كه غذاي هميشگي اش نان بود ، ماهي يكبار يك گوني گندم را مي خريد و...
غلام سياهي در زمانهاي قديم در كشور عربستان زندگي مي كرد كه وظيفه اش بردن گله براي چرا به صحرا بود . به هر چاهي كه مي رسيد از چاه آب مي كشيد و به گوسفندها مي داد و خلاصه اينكه براي گوسفندها زحمت زيادي ...
روزي و روزگاري در زمانهاي قديم مارگيري زندگي ميكرد. مارگير به كوه و دشت و صحرا ميرفت، مار ميگرفت و آنها را به طبيبان ميفروخت تا از زهر مارها دارو بسازند. گاهي اوقات مارگير با مارهايي كه ميگرفت در روستاها و شهرها ميگشت، بساط خويش را ميگسترد و براي مردم نمايش ميداد. مردم هم پس از تمام شدن نمايش سكهاي به مارگير ميدادند و او با اين سكهها...
داستان خرسی که می خواست خرس باقی بماند
درختان برگ می ریختند و غازهای وحشی رو به جنوب پرواز می کردند. سردی باد خرس را می آزرد. او یخ کرده و خسته بود.
بوی برف را در هوا شنید و به سوی غار گرم و دلپذیرش رفت.
در لانۀ گرم خود به خوابی عمیق فرو رفت. خرسها در تمام...
من هميشه دنبال وِِِرد و چراغ جادو و غول چراغ و اين چيزها هستم . يك روز آرزو مي كنم يك خرس بزرگ باشم كه مثل آدمها حرف مي زند و به مدرسه ميرود . يك روز آرزو مي كنم كه مداد من جادويي شود و بدون اينكه من زحمتي بكشم ، يك نقاشي زيبا بكشد ! روز ديگر آرزو مي كنم ، يك درخت انار داشته باشم كه هر چهار فصل ميوه بدهد ! خلاصه آخرين بار آرزو كرده بودم كه يك...
يك روز صبح پائيزي ، وقتي از خواب بيدار شدم ، مينا را ديدم كه با رنگ و رويي پريده و غمگين گوشه اي نشسته و آهسته اشك مي ريزد . آرام صدايش كردم ؛ مينا جان ، مينا ! من هستم مداد تو ، نمي خواهي نقاشي بكشي ؟ نمي خواهي مشق بنويسي ؟ مينا سرش را بالا گرفت و گفت : «نه ! حوصلة نقاشي ندارم . آقاي همسايه كبوتر مهرباني را كه هر روز روي ديوار حياط مي نشست ، توي قفس زنداني كرده است ، اين كبوتر دور روز است كه چيزي نخورده و حركتي نكرده ، تنها در گوشه اي از...
یك روز با مادرم به فروشگاه رفته بوديم . مادرم از من خواهش كرد كه براي خريدن وسايل هايي كه لازم داريم ، اظهار نظر كنم تا بعضي چيزها را با سليقة من بخرد ! بعد از اينكه يكسري وسايل خريديم ، من به مامان گفتم : مامان جان من آن سطل فلزي سبز را دوست دارم ، اگر امكان دارد آنرا هم بخريد ! وقتي كه به خانه رسيديم : مادرم وسايل را جا به جا كرد و بعد گفت : « پسرم اين سطل...
در زمانهاي قديم ، خروسها سرور و رئيس گربه ها بودند و گربه ها به خاطر تاج قرمزي كه روي سر خروسها بود ، از آنها ميترسيدند و فرمانهايشان را اطاعت ميكردند ! هميشه خروسها گربه ها را تهديد ميكردند و به آنها مي گفتند : اگر دستورات ما را اجراء نكنيد با آتشي كه روي سرمان داريم ، خانه هايتان را آتش مي زنيم ! هر لحظه ، ترس از خروسها ، در وجود گربه ها بيشتر و بيشتر مي شد ، تا اينكه يك شب ، آتش چراغ خانۀ گربه ها خاموش شد و نمي دانستند چكار كنند ! يكي از بچه گربه ها فكري به ذهنش رسيد ، به پدرش گفت :...
هميشه موقع رد شدن حلزون كوچولو ، از كنار چمنزار ، دو تا مورچة كوچولوي شيطون مسخره اش مي كردند و به خاطر آرام حركت كردن و خانه اي كه در پشتش حمل مي كرد به او مي خنديدند . حلزون كوچك از دست مورچه ها ناراحت بود ، اما به اين كار آنها عادت كرده بود . مورچه ها يكصدا مي گفتند :...
با صورت گل انداخته با گامهاي خيلي بلند كه گاهي تبديل به دويدن مي شد و با چشماني كه قطره هاي اشك ، زيركانه از گوشه اش جاري مي شد ، از خيابان هم عبور كرد و به كوچه رسيد ، اصلاً نفهميد كه فاصله خيابان تا آن كوچه را چطور طي كرده است . بالاخره به خانه پدر بزرگ رسيد و با اشتياق در زد . پنج دقيقه پشت در ، ماند ، تا اينكه...
در زمانهاي نه چندان دور ، دريك اسباب بازي فروشي خرس زيبايي وجودداشت كه درقفسة پشت ويترين منتظر نشسته بود تا كسي بيايد و او را براي خود بخرد. اسم اين خرس ولستن كرافت بود، اين خرس يك اسباب بازي معمولي نبود. پشم خاكستري روشن داشت كه دستها و پاها و گوشهايش رنگي بودند.صورتش بسيار قشنگ بود و با هوش به نظرمي رسيد . جليقه اي قهوه اي به تن داشت كه پلاك طلائي به آن آويزان بود. روي اين پلاك اسم خرس با حروف پررنگ نوشته شده بود:...
از سمت باغ صداي گريه و ناله مي آمد . تمام گلها و درختان باغ ، غمگين و ناراحت بودند . بعضي از آنها سرشان را خم كرده بودند و به آرامي پيش خودشان ناله ميكردند . گلها همينطور آرام آرام گريه مي كردند مي گفتند : «آفتاب ، آفتاب گم شده ! » آسمان به شدت ابري و...
روزهاي اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرمتر مي شد و حيوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند . آقاي چهاردست همينطور سوت زنان و شادي كنان به اين طرف و آن طرف مي جهيد و مي خنديد . بعد با خودش گفت : چه هواي خوبي بهتر است به ديدن دوستم بروم و با هم از اين هواي خوب لذت ببريم . وقتي كه به طرف خانة دوستش به راه افتاد توي مسير پايش ليز مي خورد و نمي توانست درست راه برود و يكدفعه پرت شد روي زمين . عنكبوت از راه رسيد و با ديدن ملخ كه روي زمين افتاده بود و پهن شده بود ، حسابي خنده اش گرفت ، طوري كه نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد ! ملخ خيلي ناراحت شد و گفت :...
روزي بود، روزگاري بود. موشي هم بود كه در صحرا زندگي مي كرد. روزي گرسنه اش شد و به باغي رفت. سه تا سيب گير آورد و خورد. بادي وزيد و برگ هاي درخت سيب را كند و بر سرش ريخت. موش عصباني شد برگ ها را هم خورد و از باغ بيرون آمد.
ديد مردي سطل آب در دست به خانه اش مي رود. گفت: آهاي مرد! توي باغ سه تا سيب خوردم، باد آمد برگهايش را به سرم ريخت، آن ها را هم خوردم. الانه تو را هم...
يك روز برفي پشت پنجره ايستاده بودم و بيرون را تماشا مي كردم. دانه هاي برف رقص كنان مي آمدند و روي همه چيز مي نشستند. روي بند رخت، روي درختها، سر ديوارها، روي آفتابه ي لب كرت، روي همه چيز. دانه ي بزرگي طرف پنجره مي آمد. دستم را از دريچه بيرون بردم و زير دانه ي برف گرفتم. دانه آرام كف دستم نشست. چقدر سفيد و تميز بود! چه شكل و بريدگي زيبا و منظمي داشت! زير لب به خودم گفتم: كاش...
من مداد مرجان هستم ، يك مداد نويسنده و پركار ، راستش را بخواهيد من عاشق كاغذ هستم ، آنقدر عاشق كاغذ هستم كه هر روز در آن چيزهاي قشنگي نقاشي مي كنم . وقتي مرجان مرا بدست مي گيرد ، آنقدر خوشحال مي شوم كه نگو ! با خودم فكر مي كنم كه حتماً الان مرجان يك نقاشي قشنگ و يا يك شعر خوب و يا يك داستان جالب را بوسيله من ، روي كاغذ نقش مي بندد . بعضي وقتها كه دختر كوچولوهاي همسايه ، حوصله شان سر رفته يا ناراحت هستند ، مرجان يك درخت قشنگ با...
در يك باغچه كوچك ، دو درخت زندگي مي كردند . يكي درخت آلبالو و ديگري درخت گيلاس .
اين دو تا همسايه با هم مهربان نبودند و قدر هم را نمي دانستند، بهار كه مي رسيد شاخه هاي اين دو تا همسايه پر از شكوفه هاي قشنگ مي شد ولي به جاي اين كه با رسيدن بهار اين دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر شكوفه هايشان و اين كه كداميك زيباتر است ، بحث مي كردند.
در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر اين بود كه ميوه هاي كداميك از آنها بهتر و خوشمزه تر است . درخت آلبالو مي گفت :...
آزادي پروانه ها بهار بود ، پروانه هاي قشنگ و رنگارنگ در باغ پرواز مي كردند.
حسام ، پسر كوچولوي قصه ما توي اين باغ ، لابه لاي گلها مي دويد و پروانه ها را دنبال مي كرد . هر وقت پروانه زيبايي مي ديد و خوشش مي آمد آرام به طرف او مي رفت تا شكارش كند . بعضي از پروانه ها كه سريعتر و زرنگتر بودند ، از دستش فرار مي كردند، اما...
در جنگلي بزرگ و زيبا ، حيوانات مهربان و مختلفي زندگي مي كردند . يكي از اين حيوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغي بود كه يك عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت اين بود كه هر وقت ،كوچكترين اتفاقي در جنگل مي افتاد و او متوجه مي شد، سريع پر مي كشيد به جنگل و شروع به قارقار مي كرد و همه حيوانات را خبر مي كرد .
هيچ كدام از حيوانات جنگل دل خوشي از كلاغ نداشتند. آنها ديگر از دست او...
طاووس مغرور باز هم با ناز و كرشمه در حاليكه پرهايش را باز كرده بود وارد جنگل شد. آقا خرسه را ديد ، اما به او سلام نكرد .
خانم خرگوشه را ديد، رويش را از او برگرداند .
سنجاب كوچولو را ديد ، به او اخم كرد .
طاووس مغرور خيال مي كرد كه چون پرهاي زيبايي دارد پس بهترين و...
زرافه زرد مثل هميشه در جنگل شروع به قدم زدن كرد . تنهاي تنها بدون هيچ دوستي !
راستي چرا زرافه هميشه تنها بود؟
چرا به جز آسمان و سر شاخه درختان و...
يك مرد شكارچي ، چند روز پشت سر هم ، به شكار رفت و چيزي نتوانست شكار كند .
يك روز صبح زود از خواب بيدار شد و سوار اسب شده و به طرف كوهستان رفت ، تا يك گوزن شكار كند .
هر چه كوهستان را گشت نتوانست گوزني پيدا كند ناچار شد كه...
امروز خانم چنگال و آقاي قاشق از هم دور افتاده بودند .
آقاي قاشق به تنهائي اولين لقمة غذا را برداشت ، اما دانه هاي برنج از بشقاب بيرون ريخت . خانم چنگال تلاش مي كرد مقداري از ماست را از داخل كاسه بر دارد ، اما موفق نمي شد . آقاي قاشق مي خواست...
حضرت محمد (ص) پرسيدند: بلال كجاست؟
خدمتكار مسجد به اين طرف و آن طرف نگاه كرد.از بلال خبري نبود.
يك جوان گفت: شايد مريض شده!
صف ها كم كم از آدم هاي نمازگزار پر ميشد. وقت نماز كه ميشد، بلال فوري به مسجد مي آمد.بعد به بالاي پشت بام ميرفت و با صداي زيبايش اذان ميگفت. -الله اكبر همه ي نگاه ها به...
هزاران مايل دور از زمين، آنطرف دنيا سياره كوچكي بنام فليپتون قرار داشت.
اين سياره خيلي تاريك و سرد بود،بخاطر اينكه خيلي از خورشيد دور بود و يك سياره بزرگ هم جلوي نور خورشيد را گرفته بود در اين سياره موجودات عجيب سبز رنگي زندگي مي كردند.
آنها براي اينكه بتوانند اطراف خود را ببينند از چراغ قوه استفاده مي كردند. يك روز اتفاق عجيبي
روزي طوفان سهمگيني وزيد و صاعقه اي به كوه باعث شد، صخره سنگ بزرگي از كوه سرازير شود و به روي ريل راه آهن بيافتد.
پرنده ي دريايي آنچه را كه اتفاق افتاده بود، ديد. او پيش دوستانش، خرگوش و موش و روباه رفت و ماجرا را برايشان تعريف كرد .
خرگوش گفت: ما بايد سنگ را...
سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.
دانه ترسيد و پيش خودش گفت:...
يك روز قشنگ آفتابي در جنگل بود. صدايي از بالاي درخت مي آيد . يعني چه شده است؟
آقا جغده به خانه جديدش نقل و مكان كرده بود و مشغول باز كردن جعبه هاي اسبابش بود. آقا جغده فكر مي كرد كه كلاهك آباژورش را كجا گذاشته است؟ آقا جغده اسبابش را...
روزي روزگاري يك گرگ بدجنس براي پيدا كردن غذا دچار مشكل شد. چون گله اي كه براي چرا به آن كوه و چمنزار مي آمد يك چوپان دلسوز و يك سگ دقيق داشت. آنها مواظب هر اتفاقي در گله بودند. گرگ گرفتار شده بود و نمي دانست چكار بكند تا اينكه يك روز...
قورباغه كوچولو به قورباغه بزرگي كه كنار بركه نشسته بود مي گفت: واي پدر،من يك هيولاي وحشتناك ديدم. او به بزرگي يك كوه بود و روي سرش هم شاخ داشت. دم درازي داشت و پاهايش هم سم داشت.
قورباغه پير گفت: بچه جان، اوني كه تو ديدي فقط يك
پاتریک هیچوقت تکالفش را انجام نمی داد. او می گفت اینکار خسته کننده است. او هميشه بیسبال و بسکتبال بازی می کرد. معلمش به او می گفت، با انجام ندادن تکالیفت چیزی یاد نمی گیری. البته حق با معلمش بود. اما او
درخت سيب يه تكوني به شاخ و برگاش داد و با تك سرفهاي صداش رو صاف كرد و رو به جوجههايي كه تو شاخ و برگاش وسط آشيون نشسته بودن و يه ريز سروصدا ميكردن، گفت: «بسه ديگه سرم رفت. از دست شماها نه خواب دارم نه ميتونم فكر كنم و...
ريش آبي غرغر مي كرد و مي گفت: ده قدم از ايوان و بيست قدم از بوته رز، اينجا . گنج اينجاست .
اين خوابي بود كه ...
روزي روزگاري ، دختري مهربان در كنار باغ زيبا و پرگل زندگي مي كرد ، كه به ملكة گلها شهرت يافته بود .
چند سالي بود كه او ...